چه سخت زمونه ای شده ... دنیای ما دنیای بی رحمیه ... دلم به نوشتن نمیره .. ولی ..... شاید مرحمی شد برای گذروندن یک شب دیگه !..

مگه غیر از اینه که هر بار آرزو میکنیم و بهش نمیرسیم یا بهتر بگم، نمیزارن که برسیم ، یه قسمتی از وجودمون رو جا می زاریم ... همون جایی که آرزو کرده بودیم ... تو همون رؤیای شیرینی که ای کاش تموم وجودمون بهش رسیده بود ... تو دنیای آرزومون !...

ذره ذره بقدری ذراتمون جا می مونن تو لحظه لحظه های دنیای آرزو هامون که دیگه چیزی ازمون باقی نمی مونه ...

تموم می شیم ! .... تو دنیاهایی که ای کاش به حقیقت می رسیدن ! ... 

اون موقع است که بهمون میگن بالغ شده ! دیگه دنبال بچه بازیاش نیست !! ... ای کاش می فهمیدن که بزرگ شدن به هر قیمتی درست نیست ... ای کاش دنیای آرزوهایی که خودشون هم روزی داشتن رو درک می کردن ....

ای کاش .....

از من نپرس "خوبی؟" عزیزم .... آرزوی من دیگر خوب نیست ..... دیگر خوب نخواهد شد ...... بگذار آسوده سر به زمین بگذارم و بدون دغدغه ی خوب یا ناخوب بودنم به دنیای آرزوهای مرده ام بپیوندم ! ... شاید که از مرگم آدمی بلند شد بدون آرزو ... بدون احساس .... آدمی که دیگر رسم آدم بودن را فراموش کرده باشد ... چه قدر راحت تر میشه ؟ کسی که یه بار بمیره ، مرگ مضحکه ای میشه جلوی چشمانش ! ... آسوده مرگم رو تماشا کن و حالم رو نپرس ... خوب خواهم شد .. روزی دیگر می رسد که من ... خوب خواهم شد .......